روز اسبریزی- بیژن نجدی
پوستم سفید بود.موهای ریخته روی گردنم زردی گندم را داشت.دو لکه باریک تنباکویی لای دستهایم بود.فکر میکنم بوی اسب بودنم از روی همین لکه ها به دماغم میخورد.
روزی که توانستم از دیوارک کاجهای پاکوتاه، جست بزنم و بی آنکه پل را ببنیم قالاخان را از روی آب رد کنم و آن طرف رودخانه،جلوتر از همه اسبها به میدان دهکده برسم،دو ساله بودم.قالانخان یک زین یراقدوزی و یک پوستین بلند پر از منجوق جایزه گرفت و به پاکار گفت که در اصطبل، خاک اره بریزد تا اگر گاهی بخواهم غلت بزنم، پوست پهلو و شانه هایم،خراش بر ندارد.