روز اسبریزی- بیژن نجدی

پوستم سفید بود.موهای ریخته روی گردنم زردی گندم را داشت.دو لکه باریک تنباکویی لای دستهایم بود.فکر میکنم بوی اسب بودنم از روی همین لکه ها به دماغم میخورد.
روزی که توانستم از دیوارک کاجهای پاکوتاه، جست بزنم و بی آنکه پل را ببنیم قالاخان را از روی آب رد کنم و آن طرف رودخانه،جلوتر از همه اسبها به میدان دهکده برسم،دو ساله بودم.قالان‌خان یک زین یراق‌دوزی و یک پوستین بلند پر از منجوق جایزه گرفت و به پاکار گفت که در اصطبل، خاک اره بریزد تا اگر گاهی بخواهم غلت بزنم، پوست پهلو و شانه هایم،خراش بر ندارد.

ادامه نوشته

تاریک در پوتین - بیژن نجدی

با اينكه پدر طاهر تصميم گرفته بود كه هرگز لباس سياهش را در نياورد، يك بعد از ظهر تابستان، مردم دهكده او را ديدند كه پيراهن آبي كهنه اي پوشيده است و بطرف رودخانه مي رود.

اگر مي توانست تا پاييز زنده بماند، چهارمين سال تدفين بقچه اي تمام مي شد كه فقط چند لحظه در آن تكه هاي جزغاله و سياه، چشم هاي تركيده و صورتي پر از دندان را ديده بود و به او گفته بودند كه اين طاهر است.

ادامه نوشته

زباله های دولتی -خسرو شاهانی

...آنوقت‌ها خانه ما واقع در يك كوچه فرعي منشعب از يك خيابان اصلي بود. در اين كوچه تنگ و بن بست حدود چهارده پانزده خانوار زندگي مي كردند.

قبل از آمدن من به آن كوچه نمي‌دانم روي چه اصلي كمركش كوچه زباله‌داني شده بود و همسايه‌ها صبح به صبح طبق وظيفه‌اي كه براي خودشان قايل بودند يك سطل خاكروبه و زباله مي‌آوردند و روي خاكروبه‌هاي قبلي مي‌ريختند.

ادامه نوشته

لک لک ها در نیمه شب- گابریل گارسیا مارکز

هر سه نفر ما، دور یک میز نشسته بودیم. کسی در سوراخ گرامافون آن جا، سکه ای انداخت، موسیقی ای که تمام شب نواخته شده بود، مجددا از دهانه ی شیپوری آن، به اطراف پخش شد. قبل از آن که قادر باشیم موقعیت مکانی خود را دریابیم – و یا این که حداقل بفهمیم به چه منظوری در آنجا جمع شده ایم – آن اتفاق روی داد.

ادامه نوشته